يك جور ديگر
كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاده بودم، يك ماشين شخصي مسافركش جلوي پايم ايستاد. راننده پرسيد: «كجا؟» گفتم: «منتظر تاكسي هستم.» راننده گفت: «من هم مسافركشم،بيا بالا.» گفتم: «ببخشيد ولي من حتما بايد سوار تاكسي بشم.» راننده گفت: «چه فرقي داره؟» گفتم: «آخه من قصههاي تاكسي را مينويسم، براي همين بايد سوار تاكسي بشم.» راننده مسافركش خنديد و گفت: «ما هم قصه كم نداريم، بيا بالا.»
با دلخوري سوار شدم. راننده مسافركش نگاهم كرد و گفت: «اگه هميشه از يه راه ميري، يه روز از يه راه ديگه برو.. اگه هميشه صبحها دير بيدار ميشي، يه روز صبح زود پاشو.. اگه هيچوقت كوه نرفتي، يه روز برو كوه ببين اونجا چه خبره.. يه روز غذايي رو كه دوست نداري بخور، يه بار اونجايي كه دوست نداري برو، گاهي پاي حرف آدمهايي كه يه جور ديگه فكر ميكنن بشين و به حرفاشون گوش بده، گاهي يه جور ديگه رو هم امتحان كن.»
راننده ديگر چيزي نگفت و من خوشحال بودم كه اين هفته سوار ماشين ديگري شده بودم.