به قدر وسع
راننده تاكسي روي درهاي ماشين روكش پلاستيكي شفاف كشيده بود و زير پلاستيكها چند عكس و چند بيت شعر گذاشته بود. سالها بود كه از اين روكشهاي شفاف نديده بودم. برايم جالب شد و به عكسها با دقت نگاه كردم. عكس از دو كودك خردسال كه احتمالا بچههاي راننده بودند كه حالا بزرگ شدهاند. عكس از جواني راننده كه كنار برج آزادي ايستاده بود و لبخند ميزد و عكسي كه تلسكوپ «جيمز وب» از فضا گرفته بود.
از ديدن اين آخري تعجب كردم. از راننده پرسيدم: «ببخشيد اين عكس رو براي چي گذاشتيد اينجا؟» راننده گفت: «براي اينكه هر وقت دلخورم، هر وقت عجله دارم، هر وقت از زمين و زمان خستهام، هر وقت عصباني ميشم، هر وقت دلتنگ ميشم، هر وقت دلم ميگيره به اين عكس نگاه كنم و يادم بياد كه چقدر چقدر چقدر دنيا بزرگه و ما چقدر ولمعطليم.»
با خودم فكر كردم «من هم بايد اين عكس را به ديوار اتاقم بزنم، اما اگر اين عكس به ديوار اتاقم باشد، چطور ميتونم كار كنم؟»
ديدم راننده بغل عكس تلسكوپ فضايي اين بيت را نوشته كه: «به راه باديه رفتن به از نشستن باطل/ كه گر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم»