دونده
هوا گرم بود؛ تاکسی از کنار جوانی که در حاشیه اتوبان می دوید، گذشت. مرد جوانی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «تو این آفتاب نیگا کن چه جوری داره می دوئه… یکی نیست بهش بگه یه تاکسی بگیر، اینقدر خودتو اذیت نکن.» کمی جلوتر ترافیک شد و تاکسی ایستاد. آفتاب از شیشه جلو مستقیم توی صورت راننده و مرد می خورد. جوانی که می دوید از کنار تاکسی رد شد. مرد با صورت عرق کرده گفت: «کار درست رو این می کنه که داره می دوئه.. راحت.» ترافیک باز شد و تاکسی دوباره از کنار جوانی که می دوید، گذشت. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود نگاهی به جوان دونده کرد و گفت: «اوه اوه، نفسش دیگه در نمیاد، جونش رو از سر راه پیدا کرده.»
جلوتر باز ترافیک شد و کمی بعد جوان از راه رسید و تاکسی را رد کرد. راننده به مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، نگاه کرد. مرد دیگر چیزی نگفت و بعد ترافیک باز شد.