زود می گذرد
جلوی تاکسی نشسته بودم. راننده چشمش به من افتاد، چند لحظه ای نگاهم کرد، بعد پرسید: «شما همونی هستی که این قصه های تاکسی رو می نویسی؟»
گفتم: «بله»
راننده گفت: «این هفته چی می خوای بنویسی؟»
گفتم: «هنوز نمی دونم.»
راننده گفت: «بنویس همین زمان دو ماه از سال گذشت.»
پرسیدم: «همین؟»
راننده گفت: «آره دیگه.»
گفتم: «خب این یعنی چی؟»
راننده گفت: «یعنی بقیه ش هم زود می گذره.»
گفتم: «خب؟»
راننده گفت: «این خیلی مهمه.. اینکه حواسمون باشه که همه چی می گذره.. زود هم می گذره.»